شهدای روستای دره شور

۲

سالگرد شهادت کاظم ملک حسینی

اخبار شهدای دره شور


به گزارش اخبار دره شور،بیست سوم خردادماه بیست و هشتمین سالگرد شهادت شهید کاظم ملک حسینی از روستای دره شور می باشد.

راوی (هم رزم و هم کلاس شهید کاظم ملک حسینی) :آقای عباس سلندری

شهیدی که در عملیات بیت االمقدس هفت در سال 67 با لبانی تشنه در گرمای 50 درجه ی شلمچه عصر آن روز به شهادت نائل آمد.روحش شاد و یادش گرامی

اتوبوس از درب پادگان امام خمینی اهواز وارد پادگان شد.این اتوبوس حامل نزدیک به چهل نفر از بسیجیانی بود که از شهرستان داراب عازم جبهه های حق علیه باطل می شدند.اتوبوس مستقیما نمازخانه لشگر 33المهدی را در نظر گرفته ،پاسداری که همراه بسیجیان بود دستور داد همه ی نیروها پیاده شوند.هنوز بچه ها در نماز خانه خستگی راه از بدنشان بدر نرفته بود که خودروی پیکان بار شیری رنگی درب نمازخانه ترمز کشید.مردی با لباس خاکی،میان قد و ریشی پرپشت از خودرو پیاده شد.او کسی نبود جز آقای طبیبی جانشین فرمانده ی گردان ثارالله از لشگر 33 االمهدی .وی جنگندگی بچه های داراب ایمان داشت.و حال که گردانش نیرو کم داشت خیلی مشتاق بود که گردانش را با بچه های داراب تکمیل کند . او نیک دریافته بود که سالهای گذشته بچه های داراب در گردانهای کمیل و کوثر و فجر و این دو سه سال اخیر در گردان ابوالفضل چه مردانه می جنگیدند و در بیشتر عملیاتهایی که به آنان سپرده می شد پیروز بودند.حال جناب طبیبی در پی آن بود که در واپسین روزهای جنگ آن هم در منطقه ی سخت و هموار شلمچه گردانش را با بچه های داراب بیاراید.اتوبوس جلوی آسایشگاه گردان ثارالله توقف کرد.بلافاصله بچه ها از شدت گرما به آسایشگاه پناه بردند.ساعتی را در زیر کولر های آبی که اصلا جوابگوی گرمای اواخر خرداد اهواز نبود سپری کردیم تا ندای ملکوتی اذان از نماز خانه پخش شد.بچه ها خسته بودند به همین خاطر نماز را در آسایشگاه اقامه کردند.بعد از نماز موقع صرف ناهار بود. در میان این چهل نفر که همسفر بودیم من تنها با مرحوم کریم دولتخواه از ایزدخواست بودیم .با کریم کنار هم جهت صرف ناهار نشستیم. در حین صرف ناهار کریم نگاهی به من کرد و گفت: اون بسیجی که چهار ردیف اون طرف تر روبروی من نشسته به نظرم آشناست.به دقت نگاه کردم.خوب که به چهره اش خیره شدم شناختم.اما او حواسش نبود و خبر نداشت که یکی از همشهریانش امروز در کنار اوست.بعد ناهار با کریم به دیدنش رفتیم.روبوسی کردیم و همدیگه رو در بغل گرفتیم.ولی حیف که آقای طبیبی کریم رو صدا زد و به ایشان گفت: شما بخاطر سن و سال کم باید به خانه برگردید.با چشمانی اشکبار برگشت و من ماندم و همشهری و همکلاسیم که ماموریت سه ماهه اش تمام شده بود اما به خاطر آماده باش لشگر ،تسویه حسابش تا اطلاع ثانوی به تعویق افتاده بود.

بیست و یکم خردادماه سال شصت و هفت. اتوبوسها ابتدا به مقر گردان ابوالفضل که همگی بچه های داراب بودند رفته رزمندگان آن گردان خط شکن را به منطقه 35 اهواز حد فاصل دشت جفیر منتقل کردند. گردان ما اما به خاطر اینکه پشتیبانی بود روز بعد به آن منطقه منتقل شد. دشت جفیر از لحاظ موقعیت ده کیلومتری با جاده ی اهواز خرمشهر فاصله داشت. ما شب هنگام به آنجا رسیدیم در حالی که کاملا مسلح بودیم . شب را در آنجا سپری کردیم.عصر روز بعد کمپرسی های مایلر ابتدا در مقر گردان ابوالفضل ظاهر شدند. از آنجا که آن گردان خط شکن بود ابتدا رزمندگان آن گردان به خط شلمچه اعزام شدند.سوار بر کمپرسی های ده چرخ مایلر. نیروهای گردان ابوالفضل اعم از پشتیبانی و رزمی و ...همه به خط شلمچه عزیمت نمودند. گردان ما اما می بایست شام را در همان مقر 35 صرف می نمودیم. شب شد. من و همکلاسی ام کنار هم بودیم.چه نمازی بود آن نماز مغرب و عشای 22خرداد67. هیچوقت برای کسی که آن لحظات را درک نکرده قابل درک نیست. آن شب ، شب عملیات بود. اصلا نمیدانی آیا فردایی وجود دارد یا خیر؟ دوستانت در کنارت خواهند بود یا نه؟ بسیاری از رزمندگان با حالتی متواضعانه عبادت کردند و با خدای خویش راز و نیاز پرداختند همانها که شب بعد بسیاری از آنان به ملاقات معبود خویش شتافتند. بعد از نماز بلندگوی مقر گردان ما با پخش موزیک های حماسی به تقویت روحیه رزمندگان کمک می کرد. از طرف تعاون گردان رزمندگانی که دارای نامه از طرف خانواده خویش بودند نامه های خود را دریافت می کردند. همکلاسی من دارای چند نامه بود.اصرار کردم نامه هایش را بخواند . اما اصراری بر خواندن نداشت. بالاخره شب عجیبی بود. نیمه های شب بود که از منطقه ی 35 که ما در آن مستقر بودیم آتشباریهای سنگینی که ما بین نیروهای ما و عراق رد و بدل می شد آغاز گردید. شلیک منور و انواع و اقسام آتشهای تهیه برای ما قابل رویت بود . نیم ساعت بعد کمپرسی های مایلر به مقر ما آمد. رزمندگان بلافاصله سوار بر کمپرسی در نیمه های شب عازم خط پر اشوب شلمچه گردیدند تا فردا چه پیش آید.
آن شب برخلاف همیشه که شبهای عملیات غذای خوشمزه ای برای رزمندگان سرو می شد نان و پنیر همراه با انگور یاقوتی بود.شام آخر با همکلاسیم را هیچوقت فراموش نمیکنم همیشه سعی میکنم در اواخر خرداد از این نوع انگور جهت یادآوری آن شب استفاده نمایم. باید خدمتتان عرض می کردم گردان ثارالله اصولا از بچه های کازرون که اکثر ترک بودند تشکیل می شد و بیشتر اوقات به عنوان گردان پشتیبان در عملیاتهای مختلف عمل می کرد بر خلاف گردان ابوالفضل که بچه های داراب بودند و همیشه خط شکن. آن شب یعنی شبی که فردایش بیست و سوم خرداد بود گردان ابوالفضل به عنوان یکی از گردانهای خط شکن به خط شکن زده بود.عملیات با موفقیت پیش رفته بود و رزمندگان ما پیشروی های خوبی در آن شب داشتند. گردان ما به منطقه ی عملیاتی نزدیک شد حالا می شد صدای گلوله های توپ و خمپاره و کاتیوشاهایی که به زمین می خوردند را شنید. آن شب را در همان حوالی تا صبح سپری کردیم . فردا روز دیگری بود. رزمندگانی که شهید یا زخمی شده بودند را به عقب خط می آوردند. ساعت یازده صبح بیست و سوم خرداد گردان ما وارد عمل شد. وقتی به طرف خط مقدم می رفتیم رززمندگان بسیاری را با تجهیزات کامل مشاهده می کردیم که منتظر دستور جهت ورود به عملیات بودند. دشمن بعثی اقدام به پاتک سنگین کرده بود معمولا دشمن همیشه بعد از عملیات نیروهای ما،صبح روز بعد از آن اقدام به پاتک می کرد. دشمن با حمایت تعداد بسیار زیادی از تانک های مدرن چفتن و
T72  پاتک سنگینی را تدارک دیده بود. رزمندگان گردان ابوالفضل تا ظهر آن روز هم همچنان مقاومت کرده و منتظر نیروهای تازه نفس بودند. گردان ما که وارد عمل شد بچه های ابوالفضل به عقب برگشتند . آنها در حال بازگشت به بچه های ما روحیه می دادند.گرچه خسته بودند ولی از روحیه بالایی برخوردار بودند. در حین رفتن به خط مقدم به خاطر گرمای بالا بچه ها به آب بیشتری نیاز پیدا می کردند. قمقمه ها که جوابگو نبود. تا وقتی که اوضاع خوب بود دیگهای بزرگی از آب بسیار خنک وجود داشت که بچه ها از آن استفاده می کردند. بالاخره ما وارد درگیری مستقیم با دشمن شدیم .

تانک های دشمن فوج فوج در مقابل ما بودند گردان های دیگری هم در طرفین ما در حال جنگ با دشمن بودند. وظیفه ی من رساندن گلوله آر پی جی به آرپی جی زن ها بود. ضمن اینکه اسلحه ی انفرادی کلاشینکف و مهمات مربوطه هم در دست داشتم . چندین تانک دشمن توسط بچه های ما شکار شد.افرادی مانند عبدالخالق فرهاد پور و کرامت اله بهادری که هردو از بچه های کازرون بودند شجاعانه جلوی تانکها ایستاده بودند. آتش دشمن بدجوری ما را اذیت می کرد گرمای 50 در جه ی شلمچه از یک طرف، تشنگی بچه ها از طرف دیگر از دلایلی بود که دشمن به آن چشم دوخته بود. اما برخلاف همه ی این مشکلات تانک های دشمن پا به فرار گذاشته و رزمندگان ما به پشت خاکریز روبرو پیشروی نموده و مستقر شدند. در حین پیشروی به خاطر آتش بسیار سنگین دشمن بسیاری از دوستان و همسنگران خود را شهید یا مجروح یافتیم. صحنه های بسیار سختی از پیش چشمانمان می گذشت . رزمنده ای را می دیدی که ترکش به شکمش خورده و تمام اجزای شکمش به بیرون ریخته بود. یکی دیگر پایش قطع شده بود دیگری بدون سر بود و نمونه های دلخراش دیگری که باید رها می کردی و به پیشرویت ادامه می دادی. همکلاسی من همچنان به عنوان کمک آر پی جی به وظیفش عمل می کرد. حالا بچه هایی که همراه با رحیم قنبری فرمانده ی گردان و عبدالخالق فرهاد پور فرمانده ی گروهان ما به پشت خاکریز رسیده بودند تشنه و خسته در حال نبرد با تانک های دشمن بودند. تشنگی رمقی برای بچه ها نگذاشته بود . کرامت اله بهادری که بعد ها فهمیدم معلم بوده است آر پی جی اش را کنار گذاشت و تیربار گیرنوف را به طرف دشمن نشانه رفت من بلافاصله نوار گلوله را برایش صاف کردم تا شلیک کند. سرش را از خاکریز بالا برد و چندین گلوله شلیک کرد که ناگهان گلوله قناسه دشمن کلاه آهنیش را نشانه رفت . کرامت بلافاصله به پشت خاکریز غلطید. بند کلاهش باز کردیم گلوله کمانه کرده بود و فقط پوست سرش را شکافته بود امام جمجه اش سالم بود . سرش توسط بچه ها پانسمان شد و به عقب جبهه هدایت شد تا درمان گردد.

عبدالرحیم قنبری فرمانده ی گردان فردی بود سیه چرده با سبیلی پر پشت و صورتی پر مو که شلوار کردی به پا داشت . دستیارش عبدالخالق فرهاد پور که فرمانده گردان هم بود همیشه در کنارش بود.فرهاد پور از بس که آر پی جی شلیک کرده بود از گوشهایش خون می چکید. او بچه ها را تشویق به مقاومت می کرد .تشنگی همچنان بیداد می کرد اما خبری از آب نبود. سرباز جوانی در پیش چشمان همه از تشنگی در حال جان دادن بود در حالی که هیچ کاری از دست کسی برنمی آمد. لحظات بسیار سختی بود به طور حتم مادرش برایش خوابهای خوشی دیده بود خوابهایی که حالا دیگر هیچوقت تعبیر نخواهد شد.

بچه ها همچنان در حال مقاومت بودند که ناگهان فرمانده احساس کرد از چپ و راست هم به طرفمان شلیک می شود . فرمانده قنبری بسیم چی را صدا کرد آقای قنبری فرد پشت بسیم چی را خطاب قرار داد که چرا از همه طرف به گردان ما شلیک می شود؟ از پشت بی سیم اعلام شد که گردان شما از سه طرف در محاصره است.چنانچه تا نیم ساعت توانستید به عقب برگردید احتمال نجات شما وجود دارد در غیر این صورت قلع و قمع یا اسیر خواهید شد.ناله جناب قتبری سرد شد. فرهادپور را صدا کرد تا به بچه ها اعلام کند تا جان خود را نجات دهند فرهاد پور گفت: برادران عزیز با توجه به وضعیت موجود و امر فرماندهی وظیفه کنونی عقب نشینی است ظاهرا گردانهای پشتیبان پشت ما را خالی کرده اند و اکنون فقط ما در پیشانی خط مقدم هستیم. هرچه سریعتر و با هر امکانی که وجود دارد جان خود را نجات دهید. بچه ها تشنه و خسته و نا امید به طرف پشت جبهه عقب نشینی کردند. دو فرمانده ما همان پشت خاکریز ایستادند تا بچه ها همه به عقب برگردند . گرمای طاقت فرسا و آتش دشمن واقعا تحمل ناپذیر بود تشنگی نایی برای بچه ها نگذاشته بود. تانکهای دشمن که دیگر مقاومتی در پیش روی خود نمی دیدند شروع به پیشروی نمودند و حلقه محاصره ی ما هر لحظه تنگ تر می شد. ما از کانالی که در پیش رویمان بود عبور کردیم در حالی که بعضی از بچه ها شهید یا زخمی می شدند و امکان باز گرداندن آنان وجود نداشت. جنازه های شهدا که چند ساعت پیش شهید شده بودند  بر روی زمین داغ شلمچه جا مانده بود. کما اینکه جنازه ای بسیاری از عراقیها هم همچنان روی زمین بود. همکلاسی من همراه من بود تشنگی فشار زیادی را به بچه ها تحمیل می کرد از حلقه های محاصره که خارج شدیم در کلمن های موجود در سنگرهای عراقی یخ وجود داشت. بچه ها از تشنگی یخ را به دندان می کشیدند . صد متر بعد همکلاسی من به دنبال آب و یخ به طرف سنگر عراقی رفت و از من درخواست کرد که به راهم ادامه دهم تا او برسد. من اما دیگر هیچوقت او را ندیدم .به خط خودی که رسیدم حجم انبوه نیروه های رزمی خودمان را دیدم که در یک جا متمرکز بودند .بسیار تعجب کردم که با این همه نیرو چرا دستور عقب نشینی صادر شده است .دشمن اما همچنان به پیشروی های خود ادامه می داد.

گردان اکنون به صورت گروهان باز گشته بود. عجیب اینجا بود که به همان نیرو ها مرخصی و تسویه دادند تا به خانه بازگردند . من اما همکلاسیم را نداشتم و مرخصی نگرفتم . به تعاون گردان مراجعه کردم تا شاید خیری از ایشان داشته باشند. خبری اما نبود . جناب طبیبی را دیدم. در مقر گردان در پادگان امام کسی به جز نیروهای کادر گردان باقی نمانده بود . با آقای طبیبی به تعاون لشگر رفتیم شاید اثری از دوستانمان بیابیم. فرمانده گردان جناب قنبری و جناب فرهادپور هم خبری ازشان نبود . در آنجا فیلمی در حال پخش بود که یگان دریایی لشگر االمهدی از تلویزیون عراق ضبط کرده بود. اسرای ایرانی را نشان می داد. به دقت نگاه کردیم آقای قنبری و فرهادپور و چند نفر از دیگر همرزمان ما در گردان جز اسرا بودند. عراقیها میفهمیدن که این دو نفر فرمانده هستند  و بالای سر هر کدامشان در حالی که دستانشان از پشت بسته بود  دو افسر عراقی مسلح استاده بودند. فردای آن روز به ما اعلام کردند جنازه شهیدی را در حالی که از نامش مشکوک هستند می خواهند به شیراز منتقل کنند.به اتفاق آقای طبیبی با همان پیکان بار کذایی به سردخانه سید الشهدای اهواز رفتیم . جنازه را بازدید کردیم . تعجب کردم.خودش بود. شهید کاظم ملک حسینی .

پشت سرش خونی بود. از بینی و گوشهایش خون بیرون زده بود.تعجبم از این بود چگونه این شهید به عقب برگشته است در حالی که در آن وانفسا هر کسی به فکر نجات خویش بود.

و امشب همان شب عملیات است هر سال تا پاسی از این شب می نشینم و به اتفاقات آن روز می اندیشم .شهدای عزیز خوش به حالتان.


نظرات (۲)

  1. از اهالی درهشور.

    امیدوارم یاد و خاطره ی شهدا همیشه در جامعه زنده باشد. امنیت امروز ما حاصل ایثار دیروز آنان است. پس بیایید قدردان شهدا باشیم.
  2. خداوند ارواح طیبه شهدای عزیز محصوصا شهدای روستامون علی الخصوص شهید کاظم را با انبیا و اولیا و صلحا محشور بدارد انشاالله

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی